آفتــابــــ
پدر گفت : بگو یک !
و تو تازه زبان باز کرده بودى و پدر ب تو اعداد را مى آموخت.
کودکانه و شیرین گفتى : یک !
و پدر گفت : بگو دو
نگفتى !
پدر تکرار کرد: بگو دو دخترم
نگفتى !
و در پى سومین بار، چشم هاى معصومت را ب پدر دوختى و گفتى :
بابا! زبانى ک ب یک گشوده شد، چگونه مى تواند با دو دمسازى کند؟!
و حالا بناست تو بمانى و همان یک! همان یکِ جاودانه و ماندگار.
بأیست بر سر حرفت زیـنـب! ک این هنوز اول عـشــــق است . . .
// آفتاب در حجاب، سید مهدی شجاعی //
❉❉
عشّاقِ سنگ خوردۀ دیوارِ زیـنـبـیم
پس واجب است غرق تماشایِ ما شدن
وقتی مسیر، جای قدم های زیـنـب است
میلی نمی کنیم ب جز خاکِ پا شدن
اول طواف، بعد مِنا، پس چ بهتر است
بعد از دمشق راهیِ کرب و بلا شدن
پ.ن:
1.
باید ک ناز داشت، کمی نیز غَمـزه داشت
هر دختـرِ قبیـله ک لـیـلا نمی شود!
2.
خواستم بگویم من شما را خیلی دوست دارم، یک طورِ خاص، یعنی چطور بگویم، اگر غلط نکنم امسال کـمـی ب شما فـکــر کرده ام، یعنی خیلی کم، در شما تأمل کردم
همین کم، همین خیلی کم، همین چندین دقیقه فقط، آنقدر بوده ک نتوانم چیزی بگویم از دریافت هایم
ولی گمانم تصویری اش را بتوانم بگویم -هرچند ک دردی از این زبان الکن دوا نمی کند-
یک صحرا
و خانومی با چادر و روبنده مشکی
پشت ب تو
در مسیرِ نسیمی ک می بینی چادرش را نوازش می دهد
آرام و محکم ایستاده است
آرامشی ک باید بتوانی از پشت سر احساس کنی
همین...
:)* امسال ولادت حضرت زنیب با جمعه مقارن بود
یا این دلِ شکسـتۀ ما را صبـور کن
یا لااقل به خاطر زینـب ظـــهـــور کن
یا چند صفحه مقتلِ کرب و بلا بخوان
یا خاطرات عمۀ خود را مـرور کن...